سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 8046
کل یادداشتها ها : 22
خبر مایه


خودم قانون همین الان رو فراموش کردم و امروز متضرر شدم.

روز نیمه شعبان به خیلی ها زنگ زدم و تبریک گفتم. اما به دایی زنگ نزدم. دیر وقت شده بود، گفتم یه روز دیگه به یه مناسبت دیگه زنگ میزنم.

امروز فهمیدم اون مناسبت هرگز نمیرسه و من دیگه صدای دایی رو نمیشنوم.

او دیشب از پیش ما به سوی خدا رفت. عمر با عزتی داشت. بعد از نماز و قرآنِ شب، به آرامی دراز کشیده بود و به سوی خانه ابدی سفر کرده بود.

خوش به حال او که اینقدر زیبا زندگی کرد و اینقدر زیبا از این زندگی رخت بر بست.

و بدا به حال مثل منی که ....

خدایا تو به حال ما بندگان ناتوان و نادان رحم کن

....


  

خدا یا مرا با آرزوهایم تنها مگذار

آرزوهای من زیباست، فقط بخاطر اینکه آنها را از تو می خواهم


  

سعی کن همه چیز باشی

نه کاچی بعض هیچی


  

چقدر بین دل خوشکُنَک با دل خوشی فرق هست.

با این که بهشون نیمیاد اینقدر باهم فرق داشته باشند.


  

به بهانه بازگشت 175 شهید غواصی که گفته میشود، زنده به گور شده اند ، متنی از عبدالجبار کاکایی را میآورم :
آشنایان ره عشق درین بحر عمیق

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

دل به دریازدگان! به چرا مرگ خویش آگاهان! بی چرا رفتگان! دلیل رودا رود مادران و هی‌های پدران برگشتند...

این همه سال کندن و کندن، زمین و سال و ماه را کندن تا به بی‌جامه‌گان رسیدن در بی جا مکان.

همه این سال‌ها روی حافظه آوار بود و تاب آوردیم برای صید "صدوهفتادوپنج" نهنگ که شبی دریانوشان از شط گذشته بودند،

بیژنان چاه افراسیاب بابل! کیخسروان خسته از شوکت زندگی و روزمرگی! عباسان از آب گذشته، غواصان! مغناطیس مادرانه میهن، براده‌های گمشده را از خاک بیرون کشید.

 "صدوهفتادوپنج" پرنده با هم از دام صیاد فراموشی جستند تا شکار نگاه مردمان شوند.

جنگ، چراغ تاریکخانه روح آدم‌هاست. اگر جنگ نبود عیار مردی پنهان می‌ماند، آدم مستور می‌شد و تماشاخانه فرشتگان تعطیل.

http://agholamali.hadithstudies.ir/fa/note/507/فرهنگ-فرنگ-15-پاسداشت-ارزش-ها


  

بعد از هفت سال، قرار بود ببینمش. نگران بودم. نگران پیر شدن و موهای سفید و قد خمیده و حال ندار و ...

دیدمش، از دیدنش یک جور خوشحال بودم و از اینکه تغییر زیادی نکرده بود و پیر و خمیده نبود، یک جور بیشتر

همان عزیز دل آشنای هفت سال پیش بود.

از لحظه اومدنش تا لحظه ای که فهمیدم خیلی تغییر کرده، ده ساعت هم نشد، که هشت ساعتش در عالم خواب بودیم.

اما از لحظه ای که فهمیدم تغییر کرده تا همین حالا نمیدونم چند ساعت گذشته و در چه عالمی هستم.

خیلی بهم ریخته ام.

خودش حرف رو شروع کرد و از تفاوت هایی که مسلمانان با قید و بندهای من درآوردی زدند و اختلاف شیعه و سنی و زیدی و ... درست کردند گفت. ته تهش هم معلوم شد که اصلا به بودن امام زمان اعتقاد نداره. میگفت با عقل جور در نمیاد که یک نفر 1200 سال زنده باشه و هیچ کس هم ازش خبر نداشته باشه. می گفت ما مسلمانیم و باید هر چی قرآن بگه قبول کنیم.

همین و بس.

می گفت البته یه روز یه کسی میاد که عالم رو به سامان کنه ولی خب دلیل نمیشه که الان هم باشه و غیر محسوس زندگی کنه.

می گفت....

می گفت دیگه. خیلی چیزا میگفت و فهمیدم خیلی تغییر کرده...

جالبه فکر میکردم کسانی که با امام زمان مخالفت دارند حتما بجز در اسم، مسلمان نیستند. اما این عزیز، مسلمان هست و نماز رو دوست داره. امامها رو دوست داره. و مثل همه ما مسلمانهای دیگه مقید هست.

هنگ کردم....

 


  

چطور میشه در این دنیای مبهم و پیچ در پیچ و شلوغ زندگی کرد و به خدا متکی نبود. آخه مگر میشه. خدا اینقدر بزرگه و ما اینقدر کوچیک. خدا اینقدر میدونه و ما اینقدر نادونیم. خدا اینقدر مهربونه و ما اینقدر در حق خودمون هم بد میکنیم. من که اگر کارم رو به خدا نسپارم اصلا دلم آروم نمیگیره.

قطعا سپردن کار به خدا به معنی درست کار نکردن و درست فکر نکردن و درست ... نیست. تو کارِت رو درست انجام بده، درست مدیریت کن، به خدا هم نیتجه رو بسپار . اونوقت معجزه خدا با چشمات ببین.


  

وقتی حرف از امام زمان می زنم، کاملا احساس می کنم که کسی رو دارم. بعضی ها میگن اگر امام زمان بیاد اولین کسی رو که گردن میزنه خود ما هست. ولی من اصلا قبول ندارم. من محبت امام زمان رو احساس میکنم و البته از خوب نبودن خودم هم شرمنده ام. تا این همه جنایتکار و جانی و آدمکش کودک در جهان هست، گردن زندن ما چه معنایی داره...


  

همیشه زود دیر میشود.

همیشه حواسمان هست که فردا را چه کنیم و چه نکنیم.

همیشه غصه میخوریم که دیروز چه شد و چه نشد.

پس کی میخواهیم حواسمان به همین حالا باشد که چه باید بکنیم و چه نباید بکنیم.


  

هر از گاهی سراغم رو میگیره و حال و احوالی می پرسه (بدون اینکه کار خاصی داشته باشه)

امروز هم حالم رو پرسید. گفتم خوبم تو چطوری؟

گفت هی میگذره.

گفتم برات آرزو دارم که همیشه به بهترین حال برات بگذره.

گفت چهارتا از قسط وامم عقب افتاده. چطور بهترین حال باشه؟

خیلی جا خوردم. چهارتا واقعا زیاده. گفتم خدا خیلی ثروتمند هست. ازش بخواه، کمکت میکنه.

جوابی داد که دوست ندارم تکرار کنم. اما معلومه با اینکه از روز اول توکلی به خدا نداشته اما الان از خدا طلبکاره و همه خرابی ها رو تقصیر خدا میدونه.

البته آدمها معمولا کمتر خودشون رو مقصر می بینند و همیشه تقصیرها رو گردن یکی دیگه میندازند. حالا این یه نفر هم انداخته گردن خدا....


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ